ذهنم داشت برای خودش فکر های خیالی و چرت و پرت میکرد. حلی هم خسته و ناامید روی صندلی کناری اتوبوس پیشم نشسته بود و اشک هایش را آرام آرام پاک میکرد. حال حلی از من بهتر بود. من چادرم را روی سرم انداخته بودم و سرم را روی کیفم گذاشته بودم و مثل ابر بهاری گریه میکردم. فکر نمیکردم که در تابستان هم خبری از ابر بهاری بشود، اما ابر، بزرگ تر از همیشه سر رسید. سنا دستم را گرفته بود. برام مهم نبود. هیچ چیز مهم نبود. تنها چیزی که مهم بود، همان کاغذ بود. کاغذی که دوستان صمیمی ام با لبخند و شادی نگاهش می کردند و من، بعد از آن بار دیگر جرئت نگاه کردنش را نداشتم. آن کاغذ خراب کرد. همه چیز را خراب کرد. حتی من را هم خراب کرد. حلی را هم خراب کرد. همه چیز را خراب کرد.
صداهای توی اتوبوس، برایم تبدیل به زمزمه هایی درباره خودم و آن کاغذ و حالم میشوند. جا میخورم. سرم را برمیدارم. صدا ها قطع میشوند. صدا درون مغز من بود؟ آره..! حالا دیگه مغزم هم باورش شده و خودش را برای باختن آماده کرده. من نابود شدم. من شکست خوردم.
حاصل تلاش ها نتیجه خوب است؟ معمولا آره، ولی پس من چی؟ مگه من نبودم که شب تا صبح بیدار می ماندم و برای نتیجه آن کاغذ تلاش میکردم، پس چه شد؟
دوباره سرم را روی کیف میگذارم. گریه را از سر میگیرم. هیچ کدامشان نمی توانند درکم کنند. هیچ کدامشان.
من از همه شان بدتر هستم. قبل ها فکر میکردم توانمندی های کوچکی دارم، اما با این کاغذ، فهمیدم که همان ها را هم ندارم. رویا های عزیزم، آینده زیبایم، دانش آموزان آینده ام، باید با همه تان خداحافظی کنم. من به درد هیچ کدامتان نخواهم خورد.
ابر ها کافی نبودند. هوا طوفانی شد. نمیتوانستم فکر و خیال هایم را از واقعیت تشخیص بدهم. اما باد، با نجوایی ضعیف میگفت: تو دیگه هیچی نیستی، تو دیگه باختی...
پ.ن: هیچ ها، سر انجام شان هم هیچ است...